گفتم:«به جادوی وفا، شاید که افسونش کنم»


آوخ که رام من نشد، چونش کنم، چونش کنم؟

از دل چرا بیرون کنم، این غم که من دارم ازو؟


دل را، نسازد گر به غم، از سینه بیرونش کنم

در بزم نوش عاشقان، حیف است جام دل تهی


گر بادهٔ شادی نشد، لبریز از خونش کنم

عاقل که منعم می کند، زین شیوهٔ دیوانگی


گر گویمش وصفی ازو، ترسم که مجنونش کنم

محبوب می بوسد مرا، من جان نثارش می کنم


سودای پر سود است این، بگذار مغبونش کنم

سیمین! به شام هجر او، نیلینه دارم دامنی


از اختران اشک خود، دامان گردونش کنم